برای دردانه ام

اتفاقات افتاده

سلام پرنسس خوبی خانمی . چیکارا میکنی ؟ نازنینم زیاد طول نمیکشه که انتظارمون به پایان میرسه و همدیگه رو میبینیم. راستی اونقدر که ما مشتاقیم تو رو ببینیم تو هم دلت میخواد ما رو ببینی و مثل ما روز شماری میکنی؟ دخترکم یکشنبه ٢٩ خرداد وقت سونو داشتیم . مشخص شد شما از قرار عرضی به قرار طولی تغییر مکان دادی. اگه میخواستم طبیعی بشه با این شرایط احتمالا امکان پذیر بود اما من که از اولش تصمیم گرفتم که سزارین بشم به دهها دلیل  حداقل تصمیمم رو برا خودم موجه میکنه . در ضمن از دکتر خواستیم وزنت رو بگه که با یه حساب سر انگشتی گفت که تقریبا ١٧٠٠ و بعد که من کتابارو زیر و رو کردم و نت رو هم جستجو دیدم برا هفته ی  شما وزن خوبی حساب میشه. خلاصه شکر...
30 بهمن 1390

روز مادر

گل دخترم بابایی صبح  بهم sms داد و روز زن و مادر رو بهم تبريك گفت (گرچه دوست داشتم وقتي صبح از خواب بيدار شديم حضوري تبريك رو ميشنيدم) بعد نزديكاي ظهر زنگ زد و تبريك گفت و كادوش رو اخر وقت داد  يعني كم كم داشتيم ميخوابيديم كه كادوش رو داد . يه كفش تابستوني كاملا طبي ماركpolaris . دستش درد نكنه . يعني ميشه يه روزي برسه تو هم با اون دستای کوچولو و نازت بهم كادو بدي؟؟؟؟؟ در ضمن بايد بهت بگم من مامان و بابام رو بي نهايت دوست دارم و احساس ميكنم هر دو فرشته هستن . باباييت بهم ميگفت فكر نكن دخترت هم اين كارايي كه تو برا مامان و بابات ميكني برا تو بكنه و منم در جواب گفتم اگه دختر من باشه و ژنش به من بكشه حتما ميكنه . ماماني اميدوارم...
30 بهمن 1390

اولین بیماری(سرماخوردگی)

دختر خوش اخلاقم پنج شنبه شب ساعت 3 با گریه بیدار شدی و فهمیدیم تب کردی قطره استامینوفن دادیم و خوابیدی دوباره صبح همینطور و کل روز جمعه رو بیحال بودی و دوباره شب تب کردی  و دوباره تب بر و پاشویه و صبح شنبه هم تب داشتی که ساعت 8 قطره استامینوفن دادیم و دیگه نه تا شب.  عصر بردیم دکتر و فهمیدیم یه سرماخوردگی کوچولوی ویروسی گرفتی (فکر کنم از من سرایت کرد آخه منم یه کوچولو سرماخورده بودم ). خانم دکتر گفت دست به گوش بردنش هم به همین خاطره و چیزی نیست و دوره ی 3 تا 5 روزه داره و فقط گفت شبا استامینوفن بدیم . شب سرحال بودی و ما رو هم خوشحال کردی و تا شب اصلا تب نکردی. الهی که هیچ وقت مریض نشی. در ضمن به همین خاطر واکسنت به دو روز بعد ...
18 بهمن 1390

ویزیت ماه ششم و برنامه غذایی ماه هفتم

زیباترین فردا وارد هفتمین ماه زندگیت میشی .چه زود ٦ ماه گذشت و تو نیمه اول یکسالگی رو پشت سر گذاشتی. یادش بخیر روزی که بدنیا اومدی ؛ یادش بخیر شیر دادن با قاشق و زمانی که یه سرنگ شیر سیرت میکرد. یادش بخیر که میترسیدم باهات تنها بمونم و از پس نگه داشتنت بر نیام ؛ یادش بخیر که از بابایی کمک میگرفتم برا شستنت میترسیدم از دستم لیز بخوری . یادش بخیر شبها از هر ٢ ساعت بیدار میشدی ؛ یادش بخیر همه لباسات حتی سایز صفر ها برات بزرگ بود و تا میزدیم و یاد خیلی چیزا بخیر. ............. روز به روز داری شیرینتر میشی . اداهای شیرین داری . کم کم میفهمی وقتی میخوایم بخندونیمت و تو هم با کارات ما رو میخندونی. این روزا یه کمی کارا درست پیش نمیره اما به زود...
16 بهمن 1390

اولین روز کاری مامانی

دخترکم امروز اول بهمنه و اولین روز کاریه من بعد از ٦ ماه . البته باید از ٨ ام بهمن میومدم سر کار اما چون تو این هفته ٢ تا تعطیلی داریم این هفته رو برا شروع انتخاب کردیم که یک روز درمیون اومدن باعث بشه که هر دومون یواش یواش به جدایی از هم عادت کنیم . قرار شده که عمه جون زحمت نگه داشتن شما رو بکشن اما با توجه به شرایطی که پیش اومده چند روزی به عقب میوفته و روز اول رو خاله شادی زحمت کشید . صبح ساعت ٦.٣٠ نق زدی (البته تو خواب) و تو همون حالت خواب شیر رو خوردی و حتی بعد از تعویض جات هم بیدار نشدی و آروم لباس تنت کردم و بازم بیدار نشدی و حدود ٧:١٥ با بابایی بردیم خونه خاله جون مهربون(که انشالله فرصتی باشه که از زحمتهاش تشکر کنیم و جبران).... .من خ...
1 بهمن 1390
1